حديث مستانه
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش مستانه شد حديثش پيچيده شد زبانش
گه می فتد ازين سو گه می فتد از آن سو آنكس كه مست گردد خود اين بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را ازو مترسان من مستم و نترسم از چوب شحشگانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه برجه بگير زلفش ،دركش در اين ميانش
انديشه ای كه آيد در دل زيار گويد، جان بر سرش فشانم پر زر كنم دهانش
آن روی گلستانش و آن بلبل بيانش وآن شيوه هاش يا رب تا كی است آنش
اين صورتش بهانه ست او نور آسمان است بگذر ز نقش و صورت، جانش خوشست جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد پس اين جهان مرده زنده ست از آنجهانش
مولانا
با هزار تا بدبختی شعرشو در آوردم نظر ندی...
عليا
نظرات شما عزیزان:
اون همونی بود که می گفتی ا !!! به !!! سارا!! آره خودشه!
فقط اگه شود ترتیبشو به من هم بگو
اسن نشود بخونمش
ممنون. باشه
فقط اگه شود ترتیبشو به من هم بگو
اسن نشود بخونمش
.: Weblog Themes By Pichak :.